rezvanemoiq

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تقدیم به پدر و مادرم.دکتر فریده سبهانی.خانم ناظر زاده و همچنین شهید محمد رضا انسان

 

الان که دارم این داستان رو مینویسم در اواخر کلاس ششم قرار دارم...داستان زندگیم رو از اون جایی براتون میگم که دوران پر ماجرای مدرسه شروع شد...کلاس اول : کلاس اول سال سختی بود چون من بچه ی اول خانواده بودم و چیزی از مدرسه نمیدونستم... سال اول گذشت و گذشت البته من الان چیز خاصی یادم نمیاد بالاخره ماجرا های خودش رو داشت...ولی من تونستم سال اول رو با معدل 20 تموم کنم

 

کلاس دو م :کلاس دوم یه اتفاق عجیب افتاد که اواخر کلاس دوم میفهمید...کلاس دوم هم سال سختی بود چون هم معلم مون بد اخلاق بود هم بچه ای تو کلاسمون بود که فشار خون داشت ونباید عصبی میشد ومدام هم حالش بد میشد و خانم هم که عادت داشت بین بچه ها فرق بذاره همش قربون صدقه اون میرفت مثلا یه بار که نمیخواست زنگ ورزش ببرتمون بیرون گفت فقط به خواطر این که تارا< همون دختره> میبرمتون... خب بگذریم سال دوم هم تقریبا داشت تموم میشد که داشتم به مامانم اسرار میکردم بریم استخر که مامانم گفت رضوان اینقدر منو اضیت نکن شاید من حامله باشما اون لحظه قیافم دیدنی شده بود انقدر در باره این موضوع بامامانم حرف زدم تا دیگه مطمئنم کرد که که حامله است روز ها میگذشت تا تابستون شد ..یه روز در میون کارمون شده بود رفتن به سونوگرافی و بیمارستان و آزمایشگاه و... تا یه هفته مونده بود به به دنیا اومدن کسی که نمیدونستم پسره یا دختر.. رفتیم خونه ی مامانجون از شانس خوب من علیرضا (پسر دایی صادق) هم اونجا بود و با هم بازی میکردیم و منم حوصلم سر نمیرفت شبا هم که خاله فاطی درس میخوند منو علی رضا تا ساعت دو یا سه با کامپیوتر بازی میکردیم... یه روز خاله فاطمه گفت شب خواب دیدم بچت رو از شکمت در اوردم دختر بود چشماشم سبز بود علی رضا که چهار سال ازم بزگتر بود خوب سرگرمم میکرد وقتی هم که حوصلمون سر میرفت یا علیرضا میرفت با داوود و محمد جواد(پسر های دایی جعفر) یا باهم حرف میزدیم مثلا برای هم جک میگفتیم یا علی رضا راجع به دوستاش حرف میزد یا بلوتوث بازی میکردیم آخه من از کلاس دوم مبایل داشتم شبا هم ه خوابمون نمیبرد بلوتوث بازی میکردیم ... سه رو مونده بود به زایمان شب اول رفتن بیمارستان و زود برگشتن شب دوم اسرار داشتم که باشون برم چون علیرضا با داوود و محمد جواد رفته بودن گیم نت ولی نتونستم و  موندم و علی رضا هم اومد منتظر موندم دلی اونا بازم زود برگشتن شب سوم اهم رفتن اما ...بازم برگشتن روز چهارم  همش به مامانم گیر داده بودم برو بیمارستان تاشب همش کارم شده بود تلوزیون نگاه کردن و گیر دادن تا شب شد و اونا بازم رفتن اما بدون مامانم برگشتن...ساعت دوازده شب بود علی رضا خواب بود مامانجون داشت تلوزیون نگاه میکرد خاله هم داشت درس میخوند منم بیکاربودم مامانجون گفت بذار زنگ بزنم بابات ببینم چی شد وقتی زنگ زد بابام گفت به دنیا اومده اما نمیدونه چیه وقتی قطع کرد مامانجونم خنده ی بلندی کرد و گفت حتما دختره که بابات نمیگه ولی وقتی زنگ زد بیمارستان گفتن پسره منم خیلی خوش حال شده نمیدونستم فلفل زندگیم به دنیا اومده

 

 

 

 

<راست میگن خواب زن چپه ها درست بر عکس خواب خاله فاطی شد> شب خوابیدم و وقتی صبح ساعت 10 بیدارم دیدم مامانجون نیست خاله فاطی هم داره درس میخونه ازش پرسیدم مامانجون کجاست گفت با بابات رفتن بیمارستان منم که هول شدم میخواستم هزار کار انجام بدم که خاله بهم گفت برو تو اتاق رخت خوابشون و پهن کن منم الان میام کمکت من و خاله فاطی رفتیم اتاق رو اماده کردیم نیم ساعت بعد زنگ در خورد دویدم رفتم دیدم علی رضاست وبا زنگ خورد دیدم سحر (خواهر داوود و محمد جواد) بود د فعه
آخر هم زنگ خورد دیدم مامانجون و بابام و مامانم با یه چیزی مثل عروسک تو بقلش اومدن تو یه جیغ کشیدم و رفتم تو دو هفته اونجا موندیم تو این دو هفته خیلی به من خوش گذشت علی رضا هم دیگه زیاد نمیرفت بیرون و پیش من میموند روز مادر هم توی این دوهفته بود خلاصه همه میومدن و میرفتن تا رفتیم خونمون البته من هر روز یا یه روز در میون خونه ی مامانجون میرفتم...راستی از آتنا و مائده نگفتم اونا دوستای همیشگی من هستن توی آپارتمان با هم آشنا شدیم و ماجراهای زیادی داشتیم حالا بماند وقتی بعد از سه هفته رفتیم خونه کلی با هم بازی کردیم

کلاس سوم :وکلاس سوم ...میشه گفت سر آغاز مشکلات من کلاس سوم بود تا وسطای سال خوب بود اما به وسطاش که رسید بی حال شده بودم و هیچی هم نمیتونستم بخورم نمره هام هم خیلی پایین اومده بود و رسید بود به16 البته خودم هیچی متوجه نمیشدم روز تولدم هم هیچی نخوردم بابام بردم پیش دکتر سبحانی( دکتری که از نظر من بهترین دکتر دنیاست) اونم برای اولین بار گفت برین پیش متخصص وقتی رفتیم بیمارستان پیش متخصص و اونم معاینه کرد گفت برید رادیولوژی عکس از ریه بگیرید ...تعجب کردم من حالت های کم خونی رو داشتم اثلا ربطی به ریه نداشت...وقتی عکس رو نشن متخصص دادیم اون تو دفتر چه یه چیزی نوشت و ما هم از اتاق رفتیم بیرون دفتر چه رو که نشون منشی دادیم گفت برید دایره بستری بعد هم برید بخش منم که نمیدونستم بخش بستری چه جهنمیه عکس العمل خاصی نشون ندادم فقط وقتی فهمیدم چند روز دیگه جشن تکلیفه و من شاید نتونم برم یه کمی گریه کردم وقتی رفتیم بخش بستری پرستار میخواست آنژیوکت رو تو دستم بزنه خیلی گریه کردم اما وقتی زد زیاد درد نداشت بابام رفت مامانم رو بیاره پرستار هم منو برد تو اتاق توی اتاق یه دخر با مادرش داشتن غذا میخوردن منم روی تختم دراز کشیدم پرستار برام غذا اورد ولی من نخوردم نیم ساعت بعد مامانم و مامانجون اومدن ...مامانم به خواطر رضا نمیتونست بمونه برای همین مامانجون موند پیشم شب همون روز با دختر هم اتاقیم که ازشانس من هم سن خودم بود دوست شدم اما این شانس زیاد پا بر جا نبود و اون دختر که اسمش هوریا بودمرخص شد و من تنها شدم البته نه به اون تنهایی  هم دوستام بهم زنگ میزدن حتی تارا هم زنگ زد هم یه دختر هفت ساله بود که هم صحبت خوبی هم بود بعضی وقت ها هم تو پارک میرفتم ولی خیلی سخت گذشت چون نتونستم جشن نامزدی مریم رو برم( مریم دختر عممه) چهارروز بعد از بستری جشن تکلیف بود مامانم برام مرخصی ساعتی گرفت و اون روز رو رفتم بد نبود ولی دوباره برگشتم بیمارستان اما این جاش خوبه که روز بعدش من مرخص شدم و از اون جهنم لعنتی بیرون رفتم...خلاصه کلاس سوم گذشت و من سال سوم رو با معدل92/19 تموم کردم

سال چهارم : سال چهارم تعریف خاصی نداره فقط توی نوشتن مشق یه کمی بی حوصله شده بودم که اونم حل شد دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط هنوز نفهمیدم چی شد که وضع مالی مون که در حد متوسط بود تقریبا به درجه ی پولدار رسیدیو هنوز هم نفهمیدم چرا... خلاصه از خونه ی 75 متری یه 250 متری ویلایی رسیدیم فقط از دوستام آتنا و ما ئده دور شدم اما به مرور زمان عادت کردم اون روزا علی رضا رو زیاد میدیدم چون بابام به خواطر کامپیوتر با دایی صادق کار داشت و میرفتیم خونشون..

 

سال پنجم : بد ترین سال تحصیلی عمرم بود از نظر درسی خیلی افت کرده بودم  البته به خاطر فضای بد کلاس هم بود چون کوچکترین و زشت ترین و بد ترین کلاس مدرسه رو به ما داده بودن ولی هر طور که شده سال پنجم رو با معدل 84/18 تموم کردم .....واما تابستون یه اتفاق خیلی خیلی عجیب افتاد که خودمم هنوز از اون متعجبم توی ماه رمضون داییم و زنداییمو بچه هاش باید میرفتن تهران برای یه کار اضطراری ولی علی رضا حوصله نداشت بره تهران برای همین اومد اهواز منم که ماه رمضون توی خونه بیکار بودم و مامانجونم بهرای افطاری و کارای خونه به کمک احتیاج داشت تقریبا کل ماه رمضون رو اون جا بودم وسطای این این یکماه حس عجیبی نسبت به علیرضا داشتم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام البته حرکات خاصی از خودم نشون نمیدادم اما وقتی دقت کردم دیدم خود علی رضا هم یه جوری نگام میکنه و حرکات خاصی از خودش نشون میده زیاد باهام حرف میزنه توی اون سال چون توی اواخر دوره ی کودکی بودم و یازده سالم شده بود صورتم داشت زیبایی خودش رو نشون میداد و قدم بلند شده بود علی رضا هم که اواخر 13 سالگیش بود داشت خوش تیپی خودش رو پیدا میکرد و قدش بلند شده بود... خلاصه اینطوری بود که من تو یازده سالگی عاشق شدم

 

 

 

سال ششم : و اما سال ششم که تا اینجای زندگی من پرماجرا ترین سال زندگی من بود.... اتفاقای خیلی خیلی خیلی زیادی افتاد ...من هیچ وقت این سال رو یادم نمیره وقتی رفتم مدرسه عادی بود اما وسطای سال ...من که تازه وارد12 سالگی شده بودم افسردگی دوره ی نوجوونی گرفتم اما افت تحصیلی نکردم به کمک مامانم خوب شدم وقتی پسر دایی ابراهیم متین به دنیا اومد مشکل کلیه داشت و یک بار عملش کردن ولی خوب نشد

 

 

 

 ...1ماه بعد هم فاطمه دختر عمو علی که تازه 17 سالش بود ازدواج کرد البته این موضوع  ناراحت کننده نبود تعب آور بود همه بهش میگفتن هنوز زوده ولی اون توجه نمیکرد خلاصه این که 28 اسفند رفت خونه شوهرش...19

 

 

 

 

 تا 20 روز بعد توی کلاسمون 5 نفر از بچه ها ریاضی شون رو ننوشته بودن و باید سر پا می ایستادن منم که سرم تو کتابم بود صدای خانم رو شنیدم که با تعجب و ترش گفت(چته جته) منم که نگاه کردم دیدم یکی از بچه ها (کوثر بحرینی) داره میلرزه و چشماش سفید شده بعد هم افتاد من که برای اولین بار صحنه ی غش کردن یه نفر رو میدیدم خیلی ترسیده بودم و تقریبا سر درد گرفته بودم ملیکا و همه ی بچه ها هم یا گریه میکردن یا....خلاصه خیلی طول کشید تا این موضوع از روی زبونا بره....واما موضوع اصلی توی اون سال که زمستون رسیده بود من به خاطر سرمای بیش از حد معمول اهواز به طور خیلی عادی سرماخورم که با بارش بارون تبدیل به خلط شد و این موضوع هم معمولی بود اما این جاش عجیبه که شب روزی که من رفتم هموم ساعت 3 از خواب بیدار شدم اما نه به طور معمولی احساس نفس تنگی داشتم البته این جاش هم معمولی بود چون توی کلاس پنجم هم یه بار نفس تنگی گرفته بودم اما این جاش عجیبه که من توی کلاس پنجم با یه دیفن خوب شدم اونم یه روزه اما این جا با سالبوتامول و تئوفیلین جی و سفسکسیم که فیل رو خوب میکنه خوب نشدم اونم توی 6 روز روز اول که هیچ روز دوم که رفتیم خونه مامانجون اون جا نفس تنگی به حدی رسید که نمیتونستم خمیازه بکشم بعد مامانم بردم دکتر اون دکتر خوش اخلاق و تقریبا خوب سالبوتامول داد و. گفت برید بخش تزریقات اکسیزن بینی وصل کنید و منم برای اولین بار اکسیژن زدم و بعد تموم شدن سرم رفتیم خونه و خوابیدم اما ساعت 3 صبح دو باره همون آش و همون کاسه بود روز سوم این ماجرا که روز 5 ماه محرم بود هم مثل روز اول بودم شب اون روز که دیگه اکسیژن به بدم نمیرسید تمام بدنم مور مور شده بود و مثل معتادا شده بودم اما رفتم مدرسه اون جا هم نفس تنگی رو داشتم ولی چون سر گرم بودم خیلی اضیت نمیشدم روز چهارم هم که اصلا نمیتونستم بیدار بشم و نرفتم مدرسه و روز پنجم هم که شبش حیلی حالم بد بود بابام بردم بیمارستان اما اون دکتر احمق هم حرف دکتر درمونگاه روزد و با حالت خیلی خونسرد گفت چیزی نیست آسم داری همون دارو هارو بهم داد ولی اصلا فایده نداشت و اما روز ششم که صبح دیگه داشتم میلرزیدم مامانم بردم پیش دکتر سبحانی اون هم گفت وضع تنفسش اصلا خوب نیست و نامه داد برای متخصص ریه ...وقتی رفتیم بیمارستان کلی منتظر بودیم که نوبتمون بشه اما 20 دقیقه بعد یه زنی که کنارم نشسته بود دید ناخنام تقریبا کبود شدن و نوبتش رو داد به ما وقتی رفتیم پیش متخصص اون بر خلاف همه ی دکترا با حالت تعجب گفت برید اوژانس برای بستری من هم که یه لحظه احساس کردم تاریخ تکرار شده اشک تو چشام جمع شده بود رفتیم توی اورژانس و بهم اکسیژن وصل کردن 4 ساعت توی اورژانس بودیم تا منتقلم کردن همون بخش بستری کلاس سوم اون جا برای اولین بار شب ها باید ماسک اکسیژن میزدم توی دومونگاه و اوژام اکسیژن بینی بود ولی اون جا که ماسک بود واقعا حس بیمار بودن رو داشتم مامانم بهم گفت که حوایسم باشه کسی نفهمه دوباره بستری شدم فقط خالم میدونست که توی همون بیمارستان کار میکرد روز اول با فکر کردن سپری شد روز دوم با درس خوندن سپری شد روز سوم هم که با یکی از پرستارادکه بیکار بود درد دل کردم واما روز چهارم روز بعد که شبش تاسوعا بود و من حتما باید بیرون میبودم دکتر اومد و معاینم کرد و گفت برو به سلامت این جمله برام بهترین جمله ی دنیا بود به مامانم زنگ زدم و ساعت6عصر اومدن دنبالم و لباسام رو عوض کردم و از اون جا یک راست رفتم خونه مامانجون روز بعد هم خونه ی اون مامانجون بودم که همه اونجان.دقیقا4 ماه بعد روز بعد از سیزده به در مامانجون زنگ زد و گفت با بابام کار داره من تعجب کردم چون اولین بار بود که مامان مامانم با بابام کار داره اونم تلفنی وقتی گوشی رو دادم به بابام بابام بعد از سلام احوال پرسی با حالت تعجب گفت(چطوری کی) من و مامانم فکر کردیم برای باباجون اتفاقی افتاده ولی بعد بابام در گوش مامانم یه چیزی گفت گه مامانم اول گفت خاک به سرم بعد که من ازش پرسیدم گفت شوهر خاله لیلا مرد یه لحظه احساس کردم دارم خواب میبینم ....وقتی رفتیم پیش خالم امین و مرتضی داشتن گریه میکردن خاله لیلا و غاطمه هم خیلی حالشون بد بود خاله فاطی هم که حالش بد شد و رفت بیمارستان تا ساعت 12شب پیش خاله لیلا بودیم بعد هم اومدیم خونمون صبح زود رفتیم خونه مامانجون پیش خاله لیلا همش توی این فکر بودم که چه طوری مرد اون فقط45 سالش بود بعد مامانم گفت خاله لیلا که توی خونشون توی اصفهان بود و قرار بود شوهرش 12هم بره دنبالشون ولی تا14هم نرفت اومدن اهواز و دیدن در خونه قفله امین از در بالا رفت و در رو باز کرد فاطمه هم که رفت تو دید جنازه ی باباش تو حالت سجده بوده و دست و پاش کبوده و کرم زده یه جیغ بلند میکشه که خاله و امین رو میکشه تو امین که 20 سالش بود و صحنه ی فوت باباش رو دید احساساتش شدید جریحه دار شد فاطمه هم از همشون بد تر بود روز دوم که جنازه هنوز توی پزشک قانونی بود یه خانومی که شوهرش مسئول بهشت زهرا بود و با ما فامیل بود گفت آرمایشات نشون دادن به دلیل شیمیایی که از دوران جنگ داشته جز شهدا میزارنش با این جمله دل هممون کباب شد و تا آخر همون روز در حال گریه کردن بودیم ....الان که دارم این داستان رو مینویسم دو هفته به چهلم اون شهید مونده....خب این هم خاطرات گذشته....دیگه باید خاطرات روزانه رو شروع کنم.... امروز  شب جمعه و باید مثل هر هفته بریم گلزار شهدا چون دیروز روز معلم بود و همش بچه ها فشفشه و برف شادی میزدن دو باره نفس تنگی گرفتم ... همین الان الان بابام اومد گفت کیک برای روز مادر گرفته و توی ماشینه و باید برم بیارمش تا شب بای..... الان شب نیست ساعت 4 ظهره و نفس تنگیم دوباره شروع شده نمیدونم تا شب چطور میشم ولی مامانم از قظیه ی دیشب که نتونستیم برای مامانش کیک بگیریم عصبانیه و داره با کاراش حال منو بد تر میکنه راستش تقصیر خودمم هست مامانم زیاد از قضیه دیشب ناراحت نیست ..از نفس تنگی من ناراحته...... الان ساعت 9 صبحه دیشب قرار شد مامانم امروز بره خونه ی خاله لیلا برای تمیز کاری آخه بعد اون موضوع باید فضای خونه رو عوض کنن تا خاطرات کم تر بشه و بوی بد جنازه از خونه بره ...الان مامانم داره غذا درست میکنه و تا چند دقیقه دیگه میریم منم میرم خونه مامانجون تابعد بای...... متائسفانه به دلیل کمبود وقت مجبورم این داستان رو به پایان برسونم البته شاید دوباره شروع کردم و ادامه ی داستان رو بنویسم امیدوارم زندگی شما بخوبی سپری بشه و هیچ و قت دچار روز مرگی یا پر ماجرایی زیاد نباشید و ماجرا های خوبی براتون اتفاق بیفته.

با تشکر از خوانواده ام بخصوص پدرم که در تمام مشکلات یار و یاور من بود و بدون ان زندگیم بی معنی است و با تشکر از خانم دکتر فریده سبحانی که اگر آن نبود الان من زنده نبودم همچنین از خانم ناظر زاده متشکرم که با حرف هایش مرا متحول کرد ......ومهم تر از همه شهید محمد رضا انسان که با شهادش من و همه ی اعضای خانوادنه را به خودش آورد .....روحش شاد

                                                     پایان

 

 نظر یادتون نره

rezvanemoiq...
ما را در سایت rezvanemoiq دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezvan rezvanemoiq بازدید : 120 تاريخ : شنبه 21 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:59